کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

روح جدیدی به کالبدم دمیده شده و تصمیم گرفتم که دوباره وبلاگ نویسی رو از سر بگیرم ...
هرچند میدونم که دیگه اون حس خوبه چندسال پیش که توی بلاگفا داشتم تکرار نمیشه ...
اما واقعا این نوشتنه که بهم آرامش میبخشه ...
میخوام از خودم حرف بزنم ... از روزگارم و ...

۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۲۲
نیلوفر ka
۱ نظر ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۱۷
نیلوفر ka
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۱۹
نیلوفر ka

 

مینویسم برای خودم ...

 

۲ نظر ۱۹ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۴۱
نیلوفر ka

سلام به دوستان گلم ...

همونطور که گفتم این پست بدون رمزه

اما از فردا شب رمزدار خواهم نوشت ...

هرکسی خواست همراهم باشه حتما بگه تا رمز رو بهش بدم ...

۱۰ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۲۶
نیلوفر ka

سلام به همه ی کسایی که من رو میخونن ...

امیدوارم که حالتون خوب باشه ...

خب همیشه شروع کردن سخته ...

اما من میخوام شروع کنم ...

پست هام رو شب ها مینویسم . شاید اولش منسجم نباشه اما قول میدم بعد چند روز همه چیز دوباره دستم بیاد ...

به نوشتن به شدت نیاز دارم ... به جایی برای خودم بودن ...

چون تا یک ماه دیگه ... قراره کلا از ایران برم و هرچی که بهش نزدیک میشم ، حس میکنم کمتر آماده ام ...

یه طور عجیبی شدم که دارم شب ها قبل از خواب با خاطرات دوران راهنماییم خودمو عذاب میدم ...

به شدت به تخلیه ی روحی روانی نیاز دارم ...

اگه دوست داشتید توی روزمرگی هام همراهم باشید ...از امشب مینویسم ...

پست امشب بدون رمزه اما از پست بعد حتما رمز دار خواهد بود ...

مرسی که هستید ...

بسیار بسیار ممنونم از آوای مهربونم ...

۳ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۹
نیلوفر ka

سلام به کسایی که منو میخونن ...

من در حالی دارم مینویسم که غروب یازدهمین روز از مهرماه هم سپری شده ...

همسر سرکاره و من تصمیم گرفتم که بنویسم ...

قرار بود دیروز پست بذارم اما خیلی کار داشتم و وقت نشد ... اما دیگه کارای خونه و تمیز کاری های بعد مسافرت تقریبا تموم شدن ...

من یه تصمیم عجیب ، سخت ... و شاید دست نیافتنی برای آیندم گرفتم که یه جورایی در وهله ی اول شاید مسخره به نظر بیاد ...

همه چیز از خوندن یه کتاب شروع شد ...

خوندنِ کتابِ کیمیاگر ...

این کتاب در مورد یه چوپان اسپانیایی بود که طی اتفاقاتی که براش افتاد به دنبال رویا و افسانه ی شخصیش رفت و بهش دست پیدا کرد ...

بعد خوندن این داستان من چندروزی توی فکر بودم و به رویاهام فکر میکردم ... به این که چه رویاهایی توی زندگیم داشتم

دنبال کدومشون رفتم ... حسرت کدومشون به دلم مونده ؟!!

چند روزی بعد از خوندنِ این کتاب توی فکر بودم تا طبیعتا کم کم با نزدیک شدن به عروسیم توی ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر شد ...

تا اواسط شهریور که نتایج کنکور اعلام شد !

اینجا یه فلش بک میزنم به گذشته تا یه ماجراهایی رو که به زمان حال مربوطه تعریف کنم ...

رشته ی تحصیلیِ من توی دبیرستان تجربی بود و من مثل هر دانش آموزِ تجربیِ دیگه ای به امید پزشکی قبول شدن برای کنکور درس خوندم و حسابی کلاس رفتم و آزمون شرکت کردم که خب موفق نشدم اما همون سال اول شکستم رو قبول کردم و رشته ی زبان رو توی دانشگاه خوندم ...

یه دخترعمو هم دارم که یک سال از من کوچیک تره و اونم از اولِ دبیرستان میخواست حتما دانشگاه پزشکی قبول بشه و انصافا هم درس میخوند ..

این دختر عموی ما سال اول یعنی یکسال بعد از من کنکور داد و پزشکی نیاورد ... گفت یک سال دیگه میخونم ... خوندنش هم در حدی بود که هیچ جا نمیرفت ... مهمون میومد از اتاقش در نمیومد و اینا ...

سال دوم هم کنکور داد بازهم قبول نشد و در کمال تعجب همه با رشته ی دیگه ای به جز پزشکی دانشگاه نرفت و گفت باز یک سال دیگه میخوام بخونم ...

تا امسال که سومین کنکورش بود و با دخترعمه مون که سه سال از دختر عموم کوچیک تره و امسال سال اولِ کنکورش بود باهم امتحان دادن ...

بعد از اونهمه درس خوندنِ دختر عموم و دو سال پشت سرهم قبول نشدنش ، ماها همه میگفتیم پزشکی قبول شدن کار هرکسی نیست آدمای خاص فقط قبول میشن و از این حرفا

اما نتایج که اعلام شد در کمال تعجب همه دختر عمم که سال اولِ کنکورش بود پزشکیِ دولتی اصفهان رو اورد و دختر عموم با اون همه ادعا و سه سال پشت کنکور موندن بازم هیچی !!!

حالا از حال بدِ دختر عموم و گریه هاش و افسردگیش که بگذرم ...

حالِ خودم بعد از فهمیدنِ اینکه دخترعمم تونسته پزشکی قبول بشه خیلی عجیب بود ...

یه حسی داشتم که میگفت چقدر دلم میخواد بجای اون باشم ...

یه حسی بهم میگفت تو برای کنکورت خودت کامل تلاشت رو نکردی ...

آخه شبای کنکورِ من فقط به گریه برای یه رابطه ی تموم شده میگذشت ... میگفتم پزشکی میخوام اما اونطوری که باید درس نمیخوندم ..

کلاسای مختلف میرفتم اما ...

خودم ، دلم ، وجدانم ... همه باهم میدونستیم که اونقدری که لازم بود تلاش نکردم ...

اونشبی که فهمیدم دخترعمم پزشکی اورده حس خاصی داشتم ...

رفتم کتاب کیمیاگرم رو برداشتم و دوباره از اول خوندمش ...

نمیدونم این کتاب رو خوندید یا نه ...

توی این کتاب ... توی مسیری که چوپان اسپانیایی داره به سمت تحقق بخشیدن به رویاش میره آدم های زیادی به تصویر کشیده شدن که رویاشون رو ول کردن ... بهش پشت کردن و وقتی که دیگه فرصت رسیدن به اون رو ندارن حسابی پشیمونن !

من این حالت رو هر روز توی خیلی از اطرفیانم میبینم ...

وقتی از چیزایی که آرزوشو داشتن میگن و دیگه برای رسیدن بهش خیلی دیره ...

قبول شدنِ دخترعمم توی من یه حس و حالت و انگیزه ای رو ایجاد کرد که تا هنوز وقت دارم برم سراغ رویام ...

رویایی که توی سن 18 سالگی خیلی راحت ازش گذشتم ... ازش رد شدم ...

شاید موفق نشم ... اما حداقل میدونم که سعیم رو کردم .. حداقل تا پیر بشم همش با خودم نمیگم که شاید اگه دنبالش میرفتم بهش میرسیدم ...

رویای من پزشک شدنه ...

خودم رو با همه شک و تردید هام توی این مسیر قرار دادم ...

درست مثل همون پسرچوپان ...

اسم وبلاگم رو هم عوض کردم ...

من دیگه مومیایی نیستم ...

من دیگه یه جسدِ از داخل پوسیده و از بیرون سالم نیستم ...

من زنده شدم ...

هدف مند شدم ...

میخوام زندگی کنم و بجنگم ...

میخوام کیمیا گر باشم ...

کیمیاگرِ زندگیِ خودم ...............


+برنامه ی درسیم از فردام شروع میشه ...

باید سخت و هدفمند درس بخونم ...

چون این رویای شخصیِ من و اگه برای رسیدن بهش تلاش نکنم تا همیشه پشیمون میمونم ...

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۷
نیلوفر ka

آخرین پستی که توی وبلاگم ثبت کردم و توش در مورد خودم نوشتم ، مربوط به دوم اردیبهشت ماهه ...

و الان که وارد پاییز شدیم من باز هوس نوشتن به سرم زده ...

توی پست اردیبهشت ماهی دغدغه م جور شدنِ وامِ ازدواج و رزرو تالاره ... و حالا یک ماه و دو روز از روز عروسیم میگذره ...

توی اون پست نگرانیم پرداخت اقساط وامِ و تا به امروز خداروشکر تمام اقساطش رو سر وقت پرداخت کردیم ...

توی دوم اردیبهشت ماه نگران نوشتنِ یه برنامه درسی برای امتحاناتِ خردادم بودم و الان که اینجا نشستم سه ماه از فارغ التحصیلیم میگذره ...

هی روزگار ...

من کلا آدم حرص خوردنم ... از یه جایی به بعد تمام روزای زندگیم رو حرص خوردم بخاطر مسائلی که هیچوقت اتفاق نیافتادن ...

خب از این حرفا که بگذریم من تصمیم گرفتم که از این به بعد بنویسم چون شدیدا به نوشتن نیاز دارم ...

به ابرازِ احساساتم برای خودم و برای کسایی که احتمالا باز مثل قبل منو خواهند خوند ...

و البته یه هدفِ عجیب و غریب و بینهایت بزرگ و دست نیافتنی برای من !! توی ذهنمه که در اصل اون هدف منو به سمت نوشتن کشونده ...

حس میکنم واقعا به جایی برای تخلیه ی روحم نیاز دارم ...

از اون هدف که قراره کم کم در موردش بنویسم ، به مرور صحبت خواهم کرد ...

فعلا میخوام یه شرح حال کوتاه از خودم بدم برای کسایی که احتمالا اتفاقی پست منو میخونن ...

من نیلوفر هستم ... 22 سالمه ...

فارغ التحصیل مترجمی زبان هستم ...

متاهل ... که گفتم یک ماه و دو روز از ازدواجم میگذره ...

در حال حاضر یک روز میشه که از ماه عسلمون برگشتیم و من وسط یه خونه ی شلوغ مشغول نوشتن هستم ...

همسرم رفته سر کار و توی یه سکوت دلچسب دارم مینویسم ...

از صبح سه دور لباس شستم با لباس شویی و دیگه چون بند رخت جا نداشت دورتا دور خونه پهن کردم لباسارو تا خشک بشن

و متاسفانه یه سرماخوردگی خیلی شدید رو از سفر سوغاتی اوردم برای خودم و اول پاییز مریض شدم ...

فرصت فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم فقط همین چند روز تعطیلات هست ...

باید توی این مدت هم خونه رو از نشونه های بهم ریختگی مسافرت تمیز کنم و ذهنم رو از ترس و دلهره برای هدفم ...

روز دوشنبه باز میام و مینویسم ...

گفتنی خیلی زیاد دارم ... خیلی !

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۶
نیلوفر ka

همیشه فصل بهار رو نسبت به بقیه ی فصل ها بیشتر دوست داشتم ... شاید اولین دلیلش عید و سالِ نو و تعطیلاتش هست ... همینطور هوای خیلی خوبش !

البته شدیدا معتقدم که آدم باید دلش خوش باشه وگرنه توی بهترین هوا و فضا هم میشه غمگین بود یا برعکس توی بدترین شرایط جَوی میشه خندید و زشتی هارو زیبا دید !

دیروز جمعه ، تقریبا روز خسته کننده ای بود !

در واقع همه ی جمعه ها خسته کننده ست ...

مخصوصا بعد از ظهر و غروبش !

دیروز از ظهر با علی حرف نزده بودم تا آخرِ شب که اون زنگ زد ... نمیدونم شاید همش منتظرم اون زنگ بزنه ...

خیلی وقتا تو وجودم دنبال یه عشق سوووزان نسبت بهش میگردم ... ولی نیست !

دوستش دارم ! خیلی ! ولی اون حس که نمیدونم چیه ، هیچوقت برام تکرار نمیشه !

یه چیزی که فقط خودم میفهمم !

شدیدا منتظر وام ازدواجیم برای رزرو تالار !

یه تالار خوشگل دیدیم و انشاالله تاریخ عروسیمون برای تابستونه !

خداکنه زودتر این وام در بیاد و یکمی خیالمون راحت بشه !

البته بعدش موضوعِ پرداخت اقساط وام استرس زا خواهد بود اما دیگه چه میشه کرد !

کلا زندگی یعنی سختی دیگه !

اگه این سختی ها نباشه که زندگی معنا نداره !

امروز که بیکارم میخوام یه برنامه ی خیلی خوب و دقیق بنویسم برای درس خوندن چون وقتم زیاد نیست ...

فردا و پس فردا هم که دانشگاه دارم و سه شنبه هم که باز تعطیله ...

پست بعدیم رو شاید فردا و پس فردا نه اما حتما تا آخر این هفته مینویسم ...

"خدایا نگاهت رو از زندگی هامون بر ندار "

۲ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۴
نیلوفر ka

اولین باری که بوسیدمش آدامس توت‌فرنگی اوربیت دهانش بود و من فکر کردم آها!

مزه و معنای بوسه ی واقعی یعنی این.

بعد از آن دیگر هیچ بوسه‌ای آن مزه و معنا را به دهانم نداد.


حتی همیشه خودم را به آدامس اوربیت توت‌فرنگی مجهز کردم و طرف هنوز حرف نزده آدامس تعارفش کردم.

او هم برداشت و تشکر کرد و جوید و جوید و نفهمید چرا اوربیت؟ و چرا توت‌فرنگی؟

من بوسیدم و بوسیدم و نا‌امید شدم. حتی از جاهای مختلف اوربیت خریدم شاید اثر کند.

گفتم شاید آن مارک خاص بود یا سال تولیدش فرق داشته و موادش!

اما بی‌فایده بود. هر بار بوسیدم و وانمود کردم همه چیز عالی است. اما نبود.

هیچ وقت بعد از آن آدم و هیچ چیز بعد از آن آدم عالی نبود.


" یک چیزهایی می‌آیند که دیگر به دست نیایند و یگانه شوند. هر چه اسباب و شرایط فراهم کنی دیگر به دستشان نخواهی آورد..."

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۷
نیلوفر ka