کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

روح جدیدی به کالبدم دمیده شده و تصمیم گرفتم که دوباره وبلاگ نویسی رو از سر بگیرم ...
هرچند میدونم که دیگه اون حس خوبه چندسال پیش که توی بلاگفا داشتم تکرار نمیشه ...
اما واقعا این نوشتنه که بهم آرامش میبخشه ...
میخوام از خودم حرف بزنم ... از روزگارم و ...

من و کلی فکر

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ

سلام به کسایی که منو میخونن ...

من در حالی دارم مینویسم که غروب یازدهمین روز از مهرماه هم سپری شده ...

همسر سرکاره و من تصمیم گرفتم که بنویسم ...

قرار بود دیروز پست بذارم اما خیلی کار داشتم و وقت نشد ... اما دیگه کارای خونه و تمیز کاری های بعد مسافرت تقریبا تموم شدن ...

من یه تصمیم عجیب ، سخت ... و شاید دست نیافتنی برای آیندم گرفتم که یه جورایی در وهله ی اول شاید مسخره به نظر بیاد ...

همه چیز از خوندن یه کتاب شروع شد ...

خوندنِ کتابِ کیمیاگر ...

این کتاب در مورد یه چوپان اسپانیایی بود که طی اتفاقاتی که براش افتاد به دنبال رویا و افسانه ی شخصیش رفت و بهش دست پیدا کرد ...

بعد خوندن این داستان من چندروزی توی فکر بودم و به رویاهام فکر میکردم ... به این که چه رویاهایی توی زندگیم داشتم

دنبال کدومشون رفتم ... حسرت کدومشون به دلم مونده ؟!!

چند روزی بعد از خوندنِ این کتاب توی فکر بودم تا طبیعتا کم کم با نزدیک شدن به عروسیم توی ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر شد ...

تا اواسط شهریور که نتایج کنکور اعلام شد !

اینجا یه فلش بک میزنم به گذشته تا یه ماجراهایی رو که به زمان حال مربوطه تعریف کنم ...

رشته ی تحصیلیِ من توی دبیرستان تجربی بود و من مثل هر دانش آموزِ تجربیِ دیگه ای به امید پزشکی قبول شدن برای کنکور درس خوندم و حسابی کلاس رفتم و آزمون شرکت کردم که خب موفق نشدم اما همون سال اول شکستم رو قبول کردم و رشته ی زبان رو توی دانشگاه خوندم ...

یه دخترعمو هم دارم که یک سال از من کوچیک تره و اونم از اولِ دبیرستان میخواست حتما دانشگاه پزشکی قبول بشه و انصافا هم درس میخوند ..

این دختر عموی ما سال اول یعنی یکسال بعد از من کنکور داد و پزشکی نیاورد ... گفت یک سال دیگه میخونم ... خوندنش هم در حدی بود که هیچ جا نمیرفت ... مهمون میومد از اتاقش در نمیومد و اینا ...

سال دوم هم کنکور داد بازهم قبول نشد و در کمال تعجب همه با رشته ی دیگه ای به جز پزشکی دانشگاه نرفت و گفت باز یک سال دیگه میخوام بخونم ...

تا امسال که سومین کنکورش بود و با دخترعمه مون که سه سال از دختر عموم کوچیک تره و امسال سال اولِ کنکورش بود باهم امتحان دادن ...

بعد از اونهمه درس خوندنِ دختر عموم و دو سال پشت سرهم قبول نشدنش ، ماها همه میگفتیم پزشکی قبول شدن کار هرکسی نیست آدمای خاص فقط قبول میشن و از این حرفا

اما نتایج که اعلام شد در کمال تعجب همه دختر عمم که سال اولِ کنکورش بود پزشکیِ دولتی اصفهان رو اورد و دختر عموم با اون همه ادعا و سه سال پشت کنکور موندن بازم هیچی !!!

حالا از حال بدِ دختر عموم و گریه هاش و افسردگیش که بگذرم ...

حالِ خودم بعد از فهمیدنِ اینکه دخترعمم تونسته پزشکی قبول بشه خیلی عجیب بود ...

یه حسی داشتم که میگفت چقدر دلم میخواد بجای اون باشم ...

یه حسی بهم میگفت تو برای کنکورت خودت کامل تلاشت رو نکردی ...

آخه شبای کنکورِ من فقط به گریه برای یه رابطه ی تموم شده میگذشت ... میگفتم پزشکی میخوام اما اونطوری که باید درس نمیخوندم ..

کلاسای مختلف میرفتم اما ...

خودم ، دلم ، وجدانم ... همه باهم میدونستیم که اونقدری که لازم بود تلاش نکردم ...

اونشبی که فهمیدم دخترعمم پزشکی اورده حس خاصی داشتم ...

رفتم کتاب کیمیاگرم رو برداشتم و دوباره از اول خوندمش ...

نمیدونم این کتاب رو خوندید یا نه ...

توی این کتاب ... توی مسیری که چوپان اسپانیایی داره به سمت تحقق بخشیدن به رویاش میره آدم های زیادی به تصویر کشیده شدن که رویاشون رو ول کردن ... بهش پشت کردن و وقتی که دیگه فرصت رسیدن به اون رو ندارن حسابی پشیمونن !

من این حالت رو هر روز توی خیلی از اطرفیانم میبینم ...

وقتی از چیزایی که آرزوشو داشتن میگن و دیگه برای رسیدن بهش خیلی دیره ...

قبول شدنِ دخترعمم توی من یه حس و حالت و انگیزه ای رو ایجاد کرد که تا هنوز وقت دارم برم سراغ رویام ...

رویایی که توی سن 18 سالگی خیلی راحت ازش گذشتم ... ازش رد شدم ...

شاید موفق نشم ... اما حداقل میدونم که سعیم رو کردم .. حداقل تا پیر بشم همش با خودم نمیگم که شاید اگه دنبالش میرفتم بهش میرسیدم ...

رویای من پزشک شدنه ...

خودم رو با همه شک و تردید هام توی این مسیر قرار دادم ...

درست مثل همون پسرچوپان ...

اسم وبلاگم رو هم عوض کردم ...

من دیگه مومیایی نیستم ...

من دیگه یه جسدِ از داخل پوسیده و از بیرون سالم نیستم ...

من زنده شدم ...

هدف مند شدم ...

میخوام زندگی کنم و بجنگم ...

میخوام کیمیا گر باشم ...

کیمیاگرِ زندگیِ خودم ...............


+برنامه ی درسیم از فردام شروع میشه ...

باید سخت و هدفمند درس بخونم ...

چون این رویای شخصیِ من و اگه برای رسیدن بهش تلاش نکنم تا همیشه پشیمون میمونم ...

۹۶/۰۷/۱۱
نیلوفر ka

نظرات  (۱)

سلام نیلوفرجانم..
خوبی عزیزم؟
واییی این پستت سراسر از نشاط بود....سراسر از انگیزه و حال خوب...
چقدر خوبه که گاهی وقتا خدا برامون نشونه میشه...حالا گاهی به شکل خوندن یه کتاب...گاهی دیدن و هم صحبت شدن با یه آدم....حالا هرجوری وقتی باعث بشه که راهمون روشن بشه و بتونیم تصمیم درست رو بگیریم...
خوشحالم که حالت خوبه..که درس خوندنو و برای هدفت جنگیدنو شروع کردی...
میدونم لیاقت کسی که برای هدفش میجنگه حتما پیروزیه....
پس با حوصله و دقت بخون انشاالله که سال دیگه خبر قبولیتو تو دانشگاه مورد علاقه ت و رشته ی مورد علاقه ت بشنوم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">