کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

روح جدیدی به کالبدم دمیده شده و تصمیم گرفتم که دوباره وبلاگ نویسی رو از سر بگیرم ...
هرچند میدونم که دیگه اون حس خوبه چندسال پیش که توی بلاگفا داشتم تکرار نمیشه ...
اما واقعا این نوشتنه که بهم آرامش میبخشه ...
میخوام از خودم حرف بزنم ... از روزگارم و ...

من و دیگر هیچ

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۹ ب.ظ

شنیدین که بعضیا میگن طرف موقع خوشی یاد ما نیست اما تا یه مشکلی داره سر و کله ش پیدا میشه ؟

من فکر میکنم که اگه این وبلاگ زبون داشت ، حتما همین رو بهم میگفت ...

خوب نیستم مثلِ اکثر روزای زندگیم از یه جایی به بعد ...

مثلا از ده ، یازده ، دوازده سالگی به بعد ...

از اون موقع یه دردی باهامه ... یه زخمی باهامه که چرک کرده و کهنه شده ...

حالم اصلا خوب نیست و فقط خودم اینو میدونم ...

با تمام وجود به دنبال آرامش های موقتی میدوم ... از مدیتیشن تا کتاب های روان شناسی و کاشت و گل و گیاه اما ... هر روز داغون تر از دیروزم ...

هر روز خسته ترم ...

حس میکنم یه هیولای وحشتناک و سیاه داخل بدنم زندگی میکنه ...

این منی که داره مینویسه ... این منی که وظایفه ش رو به عنوان یه دختر و زن و همسر انجام میده ...این منی که به ظاهر میخنده و گریه میکنه

فقط یه ظاهره ... درون من یه سیاهی عمیقی هست که نمیدونم چطوری باید سفیدش کنم ...

اصلا سفید میشه یا نه ...

چقدر بعضی موقع ها آدم دلش یه گوش شنوا برای درد و دل کردن میخواد ...یه گوشی که فقط بشنوه ...قضاوت نکنه ...طعنه نزنه ... متهم نکنه ...یه کسی که بلافاصله بعد از حرف زدن پیشش پشیمون نشی ...

و این وبلاگ و این صفحه ی انتشار برای همین اینجاست ...

مگه نه ؟

چند روز مونده یه سال 1400 ؟ دو روز ؟ سه روز ؟ نمیدونم !

یه زمانی که نه خیلی دوره و نه خیلی نزدیک ...لحظه شماری میکردم تا سال 1392 برسه ...

از دو سه سال قبلش توی یه دفتر چوب خط کشیده بودم تا به اندازه ی چندسال تا سال 92 چوب هارو خط بزنم ... هه

الان چند سال گذشته از اون روزا ؟ از خود سال  92 ای که منتظرش بودم حداقل 8 سال گذشته ...

و من همون دخترک ناراحتی ام که داره به اندازه ی چند سال توی دفترش خط میکشه تا به اون روز و سالی که میخواد برسه ...

از یه جایی به بعد فریز شدم

حس میکنم دیگه روز و ماه و سال رو ندیدم ... حس میکنم توی یه قالب یخی بودم که فقط چشمام تکون خورده و تن و روحم زجر کشیده ...

یه زمانی که اعتقادی داشتم ائمه رو برای کمک صدا میزنم ...

بعد خدارو ...

بعد کائنات رو ...

از هر روز سیاهی درونم بیشتر و بیشتر شد ...

نه کائنات اهمیتی برام قائله و نه ائمه و خدا ...

اگه مطمئن بودم بعد از مرگ نیستی و سیاهی و بیخریه ... واقعا دلم میخواست بمیرم ...

بیشتر از هر کسی از خودم خسته ام ...

از جسم و روحم ... از قلبم ...

حس میکنم فقط  یه معجزه میتونه کمکم کنه ...

البته اگه معجزه ها حقیقت داشته باشن ....

۹۹/۱۲/۲۸
نیلوفر ka

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">