کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

کیمیاگر

من در این حمله ی شب بی تو نمیرم ... مَردَم !

روح جدیدی به کالبدم دمیده شده و تصمیم گرفتم که دوباره وبلاگ نویسی رو از سر بگیرم ...
هرچند میدونم که دیگه اون حس خوبه چندسال پیش که توی بلاگفا داشتم تکرار نمیشه ...
اما واقعا این نوشتنه که بهم آرامش میبخشه ...
میخوام از خودم حرف بزنم ... از روزگارم و ...

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

اولین باری که بوسیدمش آدامس توت‌فرنگی اوربیت دهانش بود و من فکر کردم آها!

مزه و معنای بوسه ی واقعی یعنی این.

بعد از آن دیگر هیچ بوسه‌ای آن مزه و معنا را به دهانم نداد.


حتی همیشه خودم را به آدامس اوربیت توت‌فرنگی مجهز کردم و طرف هنوز حرف نزده آدامس تعارفش کردم.

او هم برداشت و تشکر کرد و جوید و جوید و نفهمید چرا اوربیت؟ و چرا توت‌فرنگی؟

من بوسیدم و بوسیدم و نا‌امید شدم. حتی از جاهای مختلف اوربیت خریدم شاید اثر کند.

گفتم شاید آن مارک خاص بود یا سال تولیدش فرق داشته و موادش!

اما بی‌فایده بود. هر بار بوسیدم و وانمود کردم همه چیز عالی است. اما نبود.

هیچ وقت بعد از آن آدم و هیچ چیز بعد از آن آدم عالی نبود.


" یک چیزهایی می‌آیند که دیگر به دست نیایند و یگانه شوند. هر چه اسباب و شرایط فراهم کنی دیگر به دستشان نخواهی آورد..."

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۷
نیلوفر ka

حوالی بیست تا سی سالگی ام و میدانم که روش زیستنم اشتباه است ...

میدانم که چیزی بالاتر از سلامتی نیست ...

میفهمم که

استرس

تشویش

دلهره

ترس از آزمون

ترس از نتیجه

ترس از آینده

وحشت از عقب ماندن

دلهره ی تنهایی

نگرانی از غربت

غصه های عصر جمعه ...

اول مهر

14 فروردین

بیکاری

و ...

هرگز ماندگار نیستند ...

و هرگز ارزش لحظه های هدر رفته ام را ندارند ...

میدانم که یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است ...

کلیه هایم از تمامی کارهایم ...

دیسک کمرم از متراژ خانه

تراکم استخوانم از غروب های جمعه

روحم از تمام نگرانی هایم ...

زمانم از همه ی ناشناخته های آینده های نیامده ام ...

شادیم از تمام لحظه های عبوسم ...

و امیدم از همه یاس هایم با ارزش ترند ...

میدانم که چقدر رنگ مشکی موهایم قیمتی اند !

و یقین دارم آدم هایی که به معنی واقعی کلمه لحظه های بودنشان را میفهمند ...

خود را با غبار غم

و

تردید

و

غصه

و

ترس

و

اضطراب

و

چه شود ها نیالوده اند ...


دلم میخواهد در حال بمانم و ذهنم خالی و اندیشه ام آزاد شود ...

دلم میخواهد زندگی کنم ...

سرخوش ! همچون فصلی از زندگی ... جزئی از زندگی و در مسیر زندگی !

۲ نظر ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۳
نیلوفر ka