حوالی بیست تا سی سالگی ام و میدانم که روش زیستنم اشتباه است ...
میدانم که چیزی بالاتر از سلامتی نیست ...
میفهمم که
استرس
تشویش
دلهره
ترس از آزمون
ترس از نتیجه
ترس از آینده
وحشت از عقب ماندن
دلهره ی تنهایی
نگرانی از غربت
غصه های عصر جمعه ...
اول مهر
14 فروردین
بیکاری
و ...
هرگز ماندگار نیستند ...
و هرگز ارزش لحظه های هدر رفته ام را ندارند ...
میدانم که یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است ...
کلیه هایم از تمامی کارهایم ...
دیسک کمرم از متراژ خانه
تراکم استخوانم از غروب های جمعه
روحم از تمام نگرانی هایم ...
زمانم از همه ی ناشناخته های آینده های نیامده ام ...
شادیم از تمام لحظه های عبوسم ...
و امیدم از همه یاس هایم با ارزش ترند ...
میدانم که چقدر رنگ مشکی موهایم قیمتی اند !
و یقین دارم آدم هایی که به معنی واقعی کلمه لحظه های بودنشان را میفهمند ...
خود را با غبار غم
و
تردید
و
غصه
و
ترس
و
اضطراب
و
چه شود ها نیالوده اند ...
دلم میخواهد در حال بمانم و ذهنم خالی و اندیشه ام آزاد شود ...
دلم میخواهد زندگی کنم ...
سرخوش ! همچون فصلی از زندگی ... جزئی از زندگی و در مسیر زندگی !