به وقت جمع کردن اثاث ها
خب ... دوباره سلام ...
داشتم فکر میکردم از کجا شروع کنم که یاد کامنت یکی از شما عزیزان افتادم که گفته بودین یه بیوگرافی از خودم بدم ... فکر کنم برای شروع خوب باشه ...
من نیلوفرم ...
متولد سال 74 ...
دو سالی میشه که ازدواج کردم ...
البته قبلش چندسالی نامزد بودیم ...
تو دانشگاه با همسرم آشنا شدم ...
باهم هم رشته بودیم ، هردو مترجمی زبان میخوندیم ...
همسرم دو سال از من بزرگ تره و اسمش علی هست ...
دیگه اینکه ما خیلی وقت بود دنبال یه راهی برای مهاجرت بودیم .. البته یه جورایی من توی این قضیه محتاط رفتار میکردم ... مثلا اینکه دلم میخواست حتما راهی که انتخاب میکنیم قانونی باشه و تا جایی که ممکنه سختی نداشته باشه ...
به خاطر همین اصلا تو فکر پناهندگی و اینا نبودیم و از طرفی بقیه ی راه ها هم پول زیادی لازم داشت ...
یه راه مهاجرت تحصیلی برامون میموند که اونم علاوه بر مشکلات خودش بعد از این قضیه ی گرون شدن دلار دیگه ممکن نبود ...
خلاصه اینکه گذشت و گذشت تا بعد از عید که مامانم یکی از اقواممون رو شام دعوت کرده بود و گفته بود که ماهم بریم ...
توی مهمونی خانوم فامیلمون گفت دیدین چین مدرس زبان میگیره ؟
خلاصه سرتون رو درد نیارم ...
ماجرای ما از همون جایی شروع شد که من قضیه ی چین رو پیگیری کردم و الان که دارم مینویسیم حدودا آخر مرداد ماه عازم هستیم ...
ماشینمون رو فروختیم و پول رهن خونمونم استفاده کردیم ... چوبی جات جهازم مثل سرویس خواب و مبلمان و این چیزا رو هم فروختیم اما بقیه ی وسایل رو نگه میداریم تا بریم و ببینیم شرایط اونجا چطوریه و چقدر میتونیم باهاش کنار بیایم ...
بیستم این ماه هم باید خونمون رو خالی کنیم و تحویل بدیم ...
و اینطوریه که الان من مشغول جمع کردن وسایل خونه و کارتن کردنشون هستم ...
احساساتم خیلی ضد و نقیض شدن و توی یه جمله حالم چندان تعریفی نداره ...
نمیخوام بگم پشیمون شدم نه
اما واقعا پر از ترسم ...
ترس هایی که بعضی هاشون واقعا خنده دارن ...
الان میخواستم یکی از مسخره ترین ترس هام رو بنویسم اما پشیمون شدم چون نمیخوام با نوشتنش بهش پر و بال بدم ...
میدونم پستم شباهتی به روزانه نویسی نداره ... واقعا ببخشید اما حق بدید که شروع سخته ... باید چند روزی بگذره تا راحت تر بشم با نوشتن ...
پست بعدی با رمزه ...
رمز خواستید حتما بهم بگید ...
شبتون پر از ستاره ...